« حكايت توبه كردن جوان كفن دزد | نماز و بزرگى خداوند » |
سفیر عشق
نوشته شده توسطرحیمی 3ام آبان, 1391مى انديشد كه فرياد بزند: “يا مَنْصُورُ اَمِتْ” .(1)
شعار انقلاب … فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد… شايد بار ديگر بر گِرد او جمع شوند… شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. امّا كسانى كه در روشنايى روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟
“مسلم بن عقيل"گام برمى دارد… گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلو چشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود از بيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند…
ريگهاى موّاج بيابان تفتيده …
جايى كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچ چيز ديگر جز دانه هاى شن داغ … تشنگى … سرگردانى !
دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مى خواهد از همان راهى كه آمده بر گردد… امّا حسين از او خواسته كه تا پايانِ راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است … كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويش است …
كوفه اى كه تشنه ديدار دوباره على بن ابيطالب است …
تا عدل او را بسرايد… رحمت او را… همدردى او با فقيران و مسكينان را… كوفه اى كه مى خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد… كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كه چشمه علم و فصاحت جارى كند… اينها رؤياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند.
خستگى ، سفير را رنج مى دهد…
مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختى برمى دارد… تلخى شكست را احساس مى كند… در مقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد.
چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه دروغين پراكنده شد!… در مقابلِ لشكرى كه بزودى از شام مى رسد… لشكرى خيالى … لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود… خيالى كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد… تنها از نام او مى ترسد.
مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمى دارد… هنوز درّه را مى پيمايد.
” طوعه ” در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.
آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟
زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد… قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روى سينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.
پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:
مگر آب ننوشيده اى اى بنده خدا؟!… پس برخيز و به خانه ات برو.
سكوت مى كند… سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.
برخيز! خداوند تو را عافيت دهد… اين درست نيست كه تو دَرِ خانه من بنشينى.
چه كنم ؟… راه را گم كرده ام … و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.
زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!
من ” مسلم بن عقيل “ هستم.
زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:
تو مسلم هستى ؟!… برخيز! پس برخيز.
كجا، اى كنيز خدا؟!
به منزل من …
و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود…
روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد…
لحظه اى از اميد…
قطره اى آب در دل تفتيده كوير.
منزلى كوفى ، آن مرد آواره “مسلم بن عقيل “ را در آغوش گرفته است ؛ ولى ساير منازل به صداى سمّ اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند.
مظلومى آل مرتضى پيدا شد
در كوفه دوباره محشرى بر پا شد
مهمان غريب كوفه را دريابيد
زيرا كه اسير فتنه اعدا شد
پاورقي:
- “ اى يارى شده ، بميران ” اين شعار انقلابيون بدر بوده كه بعدا به صورت رمز هر حركت انقلابى درآمده است .
منبع:
- غروب سرخ فام
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...