« عوامل رسيدن به يك زندگي مطلوب | دینداران بیدین! » |
کاش من هم از آن عصاها بر می داشتم!
نوشته شده توسطرحیمی 17ام اسفند, 1395نزدیک روستا که رسیدم شیخ صفر عبدی را دیدم. از دیدنش خوشحال شدم. بارِ خبر شهادت یوسف علی را روی دوش او گذاشتم. در حیاط خانه پدرم با شنیدن صدای پای ما گفت: انگار…
طلبه شهيد يوسف علي فخيمي سوم خرداد 1348 ش. در روستاي ايران آباد شهرستان پارس آباد متولد شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای زادگاهش گذراند و سپس به حوزه علمیه تبریز رفت.
کاش من هم از آن عصاها برمی داشتم!
مادر شهید نقل می کند: یوسف علی از پنبه زار بیرون دوید. نفس نفس زد و با انگشت به سمتی اشاره کرد؛ جانبازی را نشان داد که نزدیک خانۀ ما به عصایش تکیه داد و نفسی تازه می کرد؛ بعد گفت: کاش من هم از آن عصاها برمی داشتم.
آن زمان ده ساله بود. گفتم: این دیگر چه آرزویی است؟
جواب داد: بزرگ شدم به جبهه می روم، می بینی!.
صلوات برای خوشه های گندم
برادر شهید می گوید: یوسف علی کنار مزرعه می نشست و برای خوشه های گندم صلوات می فرستاد. در خانه همیشه از نماز و قیامت می گفت. برای همین در مهرماه 1365 برای ثبت نام در حوزه علمیه او را به تبریز بردم. مهلت ثبت نام تمام شده بود؛ از مدرسه ولی عصر (عج) ما را به حوزه علمیه حاج صفرعلی فرستادند. در دلم می گفتم: «اوشاغین اوره یی دین ده دی، دَن ده دؤیور» بچه دلش را دین برده و پیِ دانه نیست. دانه در اینجا کنایه از گندم و جو و عموماً مواد غذایی است.
صبح بیستم دی ماه 1365 از جبهه زنگ زد. گفت: بدون اجازۀ پدر و مادر از حوزه به جبهه آمده ام به والدین بگو حلالم کنند.
مادرش در این باره می گوید: وقتی گفتند: زنگ زده و حلالیت خواسته است، آرام گفتم: گئت بالا حلال خوشون اولسون. (برو حلالت) لبم را گزیدم و نگذاشتم غصه ها اشکم را دربیاورند. از کجا معلوم شاید او هم وقتی گوشی تلفن را که می گذاشته از خوشحالی اشک ریخته است.
انگار خوابم تعبیر شده!
بیست و پنجم دی ماه 1365 سیزده شهید آوردند. در حیاط سپاه، تابوت ها را که کنار هم چیدیم، بین آن ها تابوتی را دیدم که اسم یوسف علی روی آن نوشته شده بود. بارها من به خانواده ها خبر شهادت فرزندشان را داده بودم حالا باید خود را به روستا می رساندم و می گفتم: اوغلون شهید اولوب ننه. (مادر! پسرت شهید شده) حدس می زدم مادرم هم خواهد گفت: یوسف علی! روسفیدم کردی.
نزدیک روستا که رسیدم شیخ صفر عبدی را دیدم. از دیدنش خوشحال شدم. بارِ خبر شهادت یوسف علی را روی دوش او گذاشتم. در حیاط خانه پدرم با شنیدن صدای پای ما گفت: انگار خوابم تعبیر شده است!. شیخ عبدی پرسید: خواب؟ پدرم گفت: خبرِ یوسف علی! نگاهی به هم انداختیم و شیخ عبدی گفت: باید به شهر برویم. پدرم آهی کشید و همراه ما آمد.
مغازۀ کوچک، دلی بزرگ
ایوب برادر دیگر شهید نقل می کند: در یکی از مرخصی هایش مغازه کوچکی در روستا باز کرده بود و می گفت: می خواهم خرجم را خودم دربیاورم. وقتی به تبریز برمی گشت مغازه را به دست ما می سپرد. مغازه اش کوچک اما دلش بزرگ بود.
طلبه شهید یوسف علی فخیمی در بیستم دی ماه 1365 ظهر روز دوم عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش، یک دستش کنده شد و پس از لحظاتی تیر به پیشانی اش خورد و به شهادت رسید.
علمداران عشق
فرم در حال بارگذاری ...