موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"

دلنوشته : يك بدهكاري به.......

نوشته شده توسطرحیمی 24ام بهمن, 1391

 

از زماني كه از مسافرت برگشته بوديم اين بار چندم بود كه وسط خواب نازنين با صداي فريادهاي عجيب و غريب و تقريبا نامفهوم مستاجر جديد از خواب بلند ميشدم،خواستم برم بهش بگم مرد حسابي چكار ميكني و…. كه همسرم گفت عيب نداره تو عالم همسايگي از اين چيزا پيش ميآد،شايد يه مشكلي براشون پيش اومده قرار نيست كه ما دركشون نكنيم.

هفته پيش رفته بوديم شهرستان جاتون خالي خيلي خوش گذشت هوا عالي،روابط عالي ، بگو بخند ها در حد متعالي، رو هم رفته خوب بود، وقتي برگشتيم ديدم صاحبخونه كه بهتر از خودتون نباشه آدم بسيار مردم دار ، با فهم و با اخلاقيه طبقه سوم يا همون خونه بالاي سر ما رو داده به يه زن و مرد كه دو تا هم بچه دارن اينو فقط تو حال و احوالي كه با آقاي صاحبخونه بخاطر دادن كرايه داشتم فهميدم ولي تا بحال خودشون رو نديده بودم، شب ساعت 3/45 بود كه دوباره داد و فرياد شروع شد ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم ، با عصبانيت پيراهنم رو پوشيدم اونقدر حالم خراب بود كه حتي دكمه هاي پيراهن رو يكي آره يكي نه تازه اونم دوتاي آخر رو جابجا بستم تا رفتم در خونه گفتم اول ببينم دعوا سر چي هست؟خوب گوش دادم ديدم داره ميگه : حاجي خودش اينا رو داده ، بابا به جان امام من هيچ كارم ، تو رو خدا يه كاري بكن، بچه ها، بچه ها،….

يه باره صدا قطع شد راستش رو بخواي جرات در زدن نداشتم چون اصلا نفهميدم چي بود.

آروم و بي صدا اومدم پائين . فردا نزديك ظهر رفتم در خونشون با يه بشقاب شيريني تا هم بهونه اي بشه واسه آشنايي هم سر صحبت رو باز كرده باشم ببينم چه خبره؟

زنگ رو زدم اونم با كلي سلام و صلوات و تند تند دست مي كشيدم به سر و صورتم از شما چه پنهون يه كم استرس داشتم….

بعد از چند ثانيه يه پسر بچه 10،12 ساله در رو باز كرد گفتم بابات خونه است من همسايه طبقه پائين شما هستم، نه بابام دارو خورده خوابه؟خدا بد نده كسالت دارن؟

هنوز جمله من تموم نشده بود كه خانمی با وقار محجبه جلوي چشمم سبز شد و پيش دستي كرد و گفت سلام، گفتم سلام من همسايه طبقه پائين شما هستم خيلي خوش اومدين ما موقع اسباب كشي شما مسافرت بوديم و اومدم كه اگه كاري …..

داشتم حرف ميزدم كه از حالت چشم و سر زن همسايه كه رو به پائين رفته بود فهميدم كه معني اومدن منو گرفته و حاشيه رفتن بي فايده ست.

توي فكر خودم بودم كه گفت ببخشيد حال آقامون خوب نيست اگه براتون مزاحمت ايجاد كرديم معذرت ميخوام،گفتم نه بابا خواهر من تو عالم همسايگي اين حرفها نيست ، حالا كسالتشون چي هست؟ برم دكتر بيارم….

بدون اينكه حرفي بزنه با دستش راهنمائي كرد به طرف اتاق همسرش و گفت ببخشيد برم ببينم خوابه يا بيدار. منم پشت سرش رفتم اولين چيزي كه به چشمم خورد يه ويلچر رنگ و رو رفته بود از شكاف در ديدم چند تا كپسول اكسيژن و يه سرم هم بهش وصل كردن رفتم تو ديدم خوابه گفتم خدا بد نده، تصادف كردن؟گفت هم قطع نخاع شده و هم شيميايي و موج انفجار هم اونو گرفته، بعضي وفتها بلند ميشه و داد ميزنه ، تو رو خدا ما رو حلال كنين ، دست خودش نيست اينا يادگاراي جنگه …..

از خجالت نفسم بالا نمي اومد، حس كردم از بدنم داره آتيش بيرون مي آد، بدون اينكه حرفي بزنم رفتم خونه ، تا آخر شب هر چي خانمم پرسيد چي شده؟ چرا حرف نميزني؟ رفتي زبونت رو بريد؟يه خط در ميون نيش خندي هم بهم ميزد.

پيش خودم گفتم زود قضاوت كردن خيلي بده ،

خدايا منو ببخش…….

دلنوشته: ا.ک

 

ناشناس

نوشته شده توسطرحیمی 12ام بهمن, 1391

     در سالى که محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان که از سال 596 تا 617 ه . ق که بر خوارزم تا سواحل درياى عمان ، فرمانروايى داشتند) با فرمانروايان سرزمين «ختا» (بخش شمالى چين و ترکمنستان شرقى ) صلح کرد، در سفرى به کاشغر(361) وارد مسجد جامع کاشغر شدم ، پسرى موزون و زيبا را در آنجا ديدم که به خواندن علم نحو و ادبيات عرب ، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود که درباره همانند او گويند:

معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت

جفا و عتاب و ستمگرى آموخت

من آدمى به چنين شکل و خوى و قد و روش

نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت 

     او کتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند که :

ضرب زيد عمروا

به او گفتم : «اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح کردند، ولى زيد و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد: اهل کجا هستى ؟

گفتم : از اهالى شيراز هستم .

پرسيد: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟

دو شعر عربى خواندم ، گفت : بيشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگويى به فهم نزديکتر است ، کلم الناس على قدر عقولهم «با انسانها به اندازه درکشان سخن بگو. » گفتم :

طبع تو را تا هوس نحو کرد

صورت صبر از دل ما محو کرد

اى دل عشاق به دام تو صيد

ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد

     بامداد به قصد سفر از کاشغر بيرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : «فلان کس سعدى است .» او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان کرد و تاسف خورد و گفت : «چرا در اين مدتى که اينجا بودى ، خود را معرفى نکردى ، تا با بستن کمر همت ، شکرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . »

گفتم : با وجود تو، روا نباشد که من خود را معرفى کنم که : «منم »

گفت : «چه مى شود که مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده کنيم ؟ »

گفتم : به حکم اين حکايت نمى توانم و آن حکايت اين است :

بزرگى ديدم اندر کوهسارى

قناعت کرده از دنيا به غارى

چرا گفتم : به شهر اندر نيايى

که بارى ، بندى از دل برگشايى

بگفت : آنجا پريرويان نغزند

چو گل بسيار شد پيلان بلغزند

اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى :

بوسه دادن به روى دوست چه سود؟

هم در اين لحظه کردنش به درود

سيب گويى وداع بستان کرد

روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد

اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپنداريد که انصاف را از دوستى ، رعايت کرده ام .

حکایت های گلستان سعدی

...شب عشق است و غزلی خوانی باران

نوشته شده توسطرحیمی 9ام بهمن, 1391

 

http://www.sibtayn.com/fa/images/stories/icons/21.gifhttp://www.sibtayn.com/fa/images/stories/icons/21.gifhttp://www.sibtayn.com/fa/images/stories/icons/21.gif


امشب،شب عشق است و غزل خوانی باران

 

http://www.sibtayn.com/fa/images/stories/icons/21.gifhttp://www.sibtayn.com/fa/images/stories/icons/21.gifhttp://www.sibtayn.com/fa/images/stories/icons/21.gif


 

     امشب خدای هستی بخش به یمن میلاد دردانه اش بساط عشق را بر پا نموده و باران رحمتش را سرازیر؛ تا به گنجایش ظرف دلمان آن را پر کنیم.

     الها!

     چگونه شکرگزار کرامت این نعمتت باشیم که حقیقت وجودش را جز ذات پاک ربوبیتت و فرزندان پاکش،کسی نشناخت،

     پروردگارم تو را سپاس بی حدو اندازه می گویم،که عشق و ارادتِ رسول رحمت را نصیب مان کردی!

     مولودی را که هنگام ولادتش، نور وجودش مابین مغرب و مشرق را فرا گرفته و عطر حضورش، بهار را به ارمغان آورد،

     فرستاده ای که نور خلقتش قبل از آسمان ها و زمین، عرش و دریا خلق شد!

     آفریده ای که مایه آرامش زمین شد، همو که از تولدش، شیطان لعین مأیوس شد و ناله زد!

     به راستی که چقدر خوشوقتیم که بهانه، خلقتمان آفریده ای است از جنس درخشنده گی نور خدا!

سلام و درود بر او  و سلاله پاکش.

…. اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد بس است و آل محمد

رقیه رحیمی

سیب سرخ

نوشته شده توسطرحیمی 8ام بهمن, 1391

نه برگشتی نه دارم راه و چاره

دلم دیگر برید از استخاره

تو از من روشنایی را گرفتی

ندارد آسمانم یک ستاره

تنم با دانه ای گندم زمین خورد

تو خندیدی به من با استعاره

رفاقت با تو جز سردرگمی نیست

گرفتی جان من را پاره پاره

حنایت پیش من رنگی ندارد

شدم دل خسته از صدها اشاره

چرا آرامشم خاکستری شد

چرا از من نمی گیری کناره

مگر من سیب سرخت را نچیدم

چه می خواهی تو از جانم دوباره

سروده ولی الله تیموری مبین بروجردی

دوباره شمر به کربلا آمده است.!

نوشته شده توسطرحیمی 5ام بهمن, 1391

     دیشب تصاویری از یک فیلم را  می دیدم که ذهنم را حسابی به ذهن خود مشغول کرده است. تصویر مسجدالاقصی بود در حالیکه که در آسمان آن دو چشم گریان کودکی نقش بر بسته بود.. گویی این کودک گریان می خواست قطرات اشک خود را بر دل غمدیده مسجد بپاشد تا ذره ای از آلام او را بکاهد. تصویر دیگری که تصور آن دل آدمی را به درد می آورد و به راستی که قساوت شمر و پستی هرمله را به یاد می آورد تصویر باراک  در سال 1978 بود که بالای سر جسد یک نوجوان فلسطینی ایستاده بود و در حال مثله کردن جسد بود. گویی تشنه خون بود و می خواست با ولع هر چه تمام تر از خون او بیاشامد .

     تصویر دیگر ،تصویر یک شهید عراقی بود که سینه و شکم او را به طور کامل دریده بودند و در چهره این جوان شهید چنان آرامشی موج می زد که گویی به خواب راحتی فرو رفته ، راستی این صحنه ها تصویر گر چه چیزی هستند، آیا تصویر گر خوی حیوانیت این جنایتکاران پلید است که با عنوان آزادی و حقوق بشر اقدام به این اعمال کثیف و وقیحانه می کنند و این همه جنایت خود را را با این نام توجیه می کنند؟

     نه!

     آنها حیوان نیستند بلکه صدها درجه از حیوان پست ترند. چون آنچه حیوان انجام می دهد پاسخ به ندای درونی است ولی اینها ندای درونی خود را نیز سرکوب کرده و به ندای شیطان پاسخ داده اند. دیدن این صحنه ها ، تصویری خیالی از صحنه کربلا و عاشوراء را در ذهنم متبادر و متجسم می کند.فقط می توانم همه افکارم را در یک جمله توصیف کنم:

دوباره شمر به کربلا آمده است.

رقیه رحیمی

تصاویر دلخراش از خواب آرام کودکان فلسطینی

پروا کنید تا پر ، وا کنید!

نوشته شده توسطرحیمی 3ام بهمن, 1391

 




دلم انگار  که بی تاب  و نزار است،

گرفتار و خراب است.

وعجب رمز عجیبی است ، بهای رخ معشوق اگر طالب آنی

دل ریش، رخ سرخ و کبود  و پر سوخته  ای نیز شکسته

وتکرار زمان است، گهی کوچه و گه دشت و بیابان

واین بار زمین است،

فقط دشت زمین است، فقط گشت زمان است،

و ابلیس بد اندیش فقط،  دشمن مان است.

عجب خصم خبیثی است ، که در روح زمان است،

وتکرار و تکرار و عجب تر همه غفلت،همه غفلت ، همه غفلت.

و این بار سکوت است ، دلم پنجره ای رو به هبوط است .

خدارا ، خدا راه نجات است  و حسین کشتی مصباح  هدایت.

  رقیه رحیمی

 

مثل باران

نوشته شده توسطرحیمی 2ام بهمن, 1391

 

سلام

سلام بر توای امیر خوبی ها

سلام بر تو که سبب دوری درد و بلا از ما هستی!

                                  از تو دور باد درد و بلا ای امیر ما

سالروز آغاز ولایت تان برما هم مبارک باد.

«وِلایَةُعَلِیِّ بْنِ أبی طالبٍ حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی»


یاد آن لحظه بسیار فرح بخش که در اوج سیاهی

شود انگار نگاهم به نگاهی متجلی

                                               و سپس لرزش و بی تاب تر از تب

                                               و روشن تر از مهتاب

به اصرار خیالم که دلم در تپش و باز صدایم شده دلگیر

                                                   تمنای تو دارم

زمان ، عشق و یارم 

                                     وهمین بس!

رقیه رحیمی

 

دلنوشته: امید دلها کجایی؟!

نوشته شده توسطرحیمی 1ام بهمن, 1391

«از بس دورغ گفته ایم     خودمان هم باورمان شده که راست می گوییم»

راستی هوای دلتان ابری نیست، که بهانه ای داشته باشد برای گریستن،

یا غصه دار تب داغ دل گُر  گرفته زمین که با باران سرشک سرشتتان ،عطش سوخته اش را آرام کنید.

نه!

آخر ما کار مهمتر داریم که اگر جمعه نیاید هرگز، که به پرسیم کجایی مولا !!!

                                                                              و ببینیم که او منتظر است!

ای کاش همسایه ی اشک می شدیم و با دلی تنگ هرگاه تبسمی بر لب مُهر زده مان می نشست یاد او می افتادیم.

و ای کاش در این ایام که قحطی انسان و انسانیت است در مقابل  سیل سفیان هایی که از غرب و شرق به پا خواسته اند عمارتان می شدیم

و باری که متعلق به خودمان است از روی دوش پینه بسته تان بر می داشتیم.

و ای کاش دل آسمانیمان

                                   به زلالی باران و سفیدی برف و روشنایی نور هنوز  می ماند!

                                   و در این عصر ظلمت گرفته که بیدارند مردان خدا و در عین روشنایی حقیقت عده ای خفته اند ، هرگز یادمان نمی رفت عهدی را که بسته ایم

و دل در گرو آن می نهادیم که باید… .

                                                           رقیه رحیمی

 

دلتنگ بهار

نوشته شده توسطرحیمی 29ام دی, 1391

                                   شده ام خسته و دل ریش

  که من خسته تر از خویشم و دل ریش تر از ریش

نگاهم شده پژمرده و افسرده بسویت نگران است،

که شاید

                تو ای یاور و ای ناصر و ای سرور خوبان،

نگاهی کنی و دست به روی سرم من هم بگذاری

برم لطف نموده و همراه کنی، از ره رحمت و با خود ببریم

                                                                           از اینجا

                                                                به آنسو

   که این سان نبود ظلم و جفا سنگدلی،

درد و همه درد، نشود مَحرم کس ، کس

نبرد غم ز دل کس،

همه در فکر جفا کاری و بی مهری و نامردی و عشق ندارد به دلی ره

                                                شده ام خسته و دلتنگ

همه اش قصه تلخی است که من راز دلم را نتوان گفت!

                               و خوابم همه بی رنگ

                                            دلم تنگ، دلم تنگ

                                                  و این راز پر از غصه و محنت

                                       پر از راز و هیاهو

که آزرده نموده است خودم را،

                                    دلم را

                     و عشقی که بدان تاب زدم مهر دلم را

                     وای کاش بیایی …

   که با آمدنت بلبل خوش نغمه و پر شور ،

                                 دوباره بسراید ترانه،

                       بزند شاخه شکوفه، جوانه

که مرا زخم عمیقی است به سینه نشانه

                                             و دلم آه !!!

رقیه رحیمی

تو کشتی نجات منی یا حسین!!!

نوشته شده توسطرحیمی 24ام دی, 1391

 ای حسین!!!

یادم نمی رود که نصیحت لقمان به پسرش را گفتی که ما را اندرز داده باشی در لفافه که گفت : پسر دلبندم! به درستی که دنیا دریای ژرفی است که مردمانی بسیار در آن غرق گشته اند و باید کشتی تو در آن دریا ، پرهیزگاری خدا باشد و کشتی ای آکنده از ایمان و بادبانش توکل و ناخدایش خرد ، رهنمایش دانش و لنگرش صبر و شکیبایی باشد . و خودت شدی کشتی نجات که هر که با تو باشد نجات می یابد !

در کشتی نجات تو نشسته ام تا قدری از طین نورانی ات با گل ظلمانی ام بیامیزد ، در فردوس برینت بیتوته کنم و در بهشت شکوهت بنشینم تا از خباثت عصیان بری شوم ، می دانم که حکم “کن فیکون ” برایم خوانده ای که این گونه متلاطمم کرده ای و من از خدایت خواسته ام ، مرا نایی بدهد از نسل نیستانت برای از تو نواختن و ساعت به ساعت بر ارادتم بیفزاید و ثانیه به ثانیه ، درخت اراده ام را برگ و بر دهد تا هستی ام را برایت فدا کنم ….

الهی ! قدمم را در راه حسین (ع) مدد فرما و مرا از آنانی قرار ده که سر پنجه هایشان در تعهد و وفای با منتقم حسین (ع) محکم و استوار است و خونم را قرین خون او ساز و دستمایه برکت او قرار ده .

فاطمه ارجمندی(پایه اول)