موضوع: "خلوت دل"
دوباره شمر به کربلا آمده است.!
نوشته شده توسطرحیمی 5ام بهمن, 1391دیشب تصاویری از یک فیلم را می دیدم که ذهنم را حسابی به ذهن خود مشغول کرده است. تصویر مسجدالاقصی بود در حالیکه که در آسمان آن دو چشم گریان کودکی نقش بر بسته بود.. گویی این کودک گریان می خواست قطرات اشک خود را بر دل غمدیده مسجد بپاشد تا ذره ای از آلام او را بکاهد. تصویر دیگری که تصور آن دل آدمی را به درد می آورد و به راستی که قساوت شمر و پستی هرمله را به یاد می آورد تصویر باراک در سال 1978 بود که بالای سر جسد یک نوجوان فلسطینی ایستاده بود و در حال مثله کردن جسد بود. گویی تشنه خون بود و می خواست با ولع هر چه تمام تر از خون او بیاشامد .
تصویر دیگر ،تصویر یک شهید عراقی بود که سینه و شکم او را به طور کامل دریده بودند و در چهره این جوان شهید چنان آرامشی موج می زد که گویی به خواب راحتی فرو رفته ، راستی این صحنه ها تصویر گر چه چیزی هستند، آیا تصویر گر خوی حیوانیت این جنایتکاران پلید است که با عنوان آزادی و حقوق بشر اقدام به این اعمال کثیف و وقیحانه می کنند و این همه جنایت خود را را با این نام توجیه می کنند؟
نه!
آنها حیوان نیستند بلکه صدها درجه از حیوان پست ترند. چون آنچه حیوان انجام می دهد پاسخ به ندای درونی است ولی اینها ندای درونی خود را نیز سرکوب کرده و به ندای شیطان پاسخ داده اند. دیدن این صحنه ها ، تصویری خیالی از صحنه کربلا و عاشوراء را در ذهنم متبادر و متجسم می کند.فقط می توانم همه افکارم را در یک جمله توصیف کنم:
دوباره شمر به کربلا آمده است.
رقیه رحیمی
پروا کنید تا پر ، وا کنید!
نوشته شده توسطرحیمی 3ام بهمن, 1391
گرفتار و خراب است.
وعجب رمز عجیبی است ، بهای رخ معشوق اگر طالب آنی
دل ریش، رخ سرخ و کبود و پر سوخته ای نیز شکسته
وتکرار زمان است، گهی کوچه و گه دشت و بیابان
واین بار زمین است،
فقط دشت زمین است، فقط گشت زمان است،
و ابلیس بد اندیش فقط، دشمن مان است.
عجب خصم خبیثی است ، که در روح زمان است،
وتکرار و تکرار و عجب تر همه غفلت،همه غفلت ، همه غفلت.
و این بار سکوت است ، دلم پنجره ای رو به هبوط است .
خدارا ، خدا راه نجات است و حسین کشتی مصباح هدایت.
رقیه رحیمی
مثل باران
نوشته شده توسطرحیمی 2ام بهمن, 1391
سلام
سلام بر توای امیر خوبی ها
سلام بر تو که سبب دوری درد و بلا از ما هستی!
از تو دور باد درد و بلا ای امیر ما
سالروز آغاز ولایت تان برما هم مبارک باد.
«وِلایَةُعَلِیِّ بْنِ أبی طالبٍ حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی»
یاد آن لحظه بسیار فرح بخش که در اوج سیاهی
شود انگار نگاهم به نگاهی متجلی
و سپس لرزش و بی تاب تر از تب
و روشن تر از مهتاب
به اصرار خیالم که دلم در تپش و باز صدایم شده دلگیر
تمنای تو دارم
زمان ، عشق و یارم
وهمین بس!
رقیه رحیمی
دلنوشته: امید دلها کجایی؟!
نوشته شده توسطرحیمی 1ام بهمن, 1391«از بس دورغ گفته ایم خودمان هم باورمان شده که راست می گوییم»
راستی هوای دلتان ابری نیست، که بهانه ای داشته باشد برای گریستن،
یا غصه دار تب داغ دل گُر گرفته زمین که با باران سرشک سرشتتان ،عطش سوخته اش را آرام کنید.
نه!
آخر ما کار مهمتر داریم که اگر جمعه نیاید هرگز، که به پرسیم کجایی مولا !!!
و ببینیم که او منتظر است!
ای کاش همسایه ی اشک می شدیم و با دلی تنگ هرگاه تبسمی بر لب مُهر زده مان می نشست یاد او می افتادیم.
و ای کاش در این ایام که قحطی انسان و انسانیت است در مقابل سیل سفیان هایی که از غرب و شرق به پا خواسته اند عمارتان می شدیم
و باری که متعلق به خودمان است از روی دوش پینه بسته تان بر می داشتیم.
و ای کاش دل آسمانیمان
به زلالی باران و سفیدی برف و روشنایی نور هنوز می ماند!
و در این عصر ظلمت گرفته که بیدارند مردان خدا و در عین روشنایی حقیقت عده ای خفته اند ، هرگز یادمان نمی رفت عهدی را که بسته ایم
و دل در گرو آن می نهادیم که باید… .
رقیه رحیمی
دلتنگ بهار
نوشته شده توسطرحیمی 29ام دی, 1391
شده ام خسته و دل ریش
که من خسته تر از خویشم و دل ریش تر از ریش
نگاهم شده پژمرده و افسرده بسویت نگران است،
که شاید
تو ای یاور و ای ناصر و ای سرور خوبان،
نگاهی کنی و دست به روی سرم من هم بگذاری
برم لطف نموده و همراه کنی، از ره رحمت و با خود ببریم
از اینجا
به آنسو
که این سان نبود ظلم و جفا سنگدلی،
درد و همه درد، نشود مَحرم کس ، کس
نبرد غم ز دل کس،
همه در فکر جفا کاری و بی مهری و نامردی و عشق ندارد به دلی ره
شده ام خسته و دلتنگ
همه اش قصه تلخی است که من راز دلم را نتوان گفت!
و خوابم همه بی رنگ
دلم تنگ، دلم تنگ
و این راز پر از غصه و محنت
پر از راز و هیاهو
که آزرده نموده است خودم را،
دلم را
و عشقی که بدان تاب زدم مهر دلم را
وای کاش بیایی …
که با آمدنت بلبل خوش نغمه و پر شور ،
دوباره بسراید ترانه،
بزند شاخه شکوفه، جوانه
که مرا زخم عمیقی است به سینه نشانه
و دلم آه !!!
رقیه رحیمی
تو کشتی نجات منی یا حسین!!!
نوشته شده توسطرحیمی 24ام دی, 1391ای حسین!!!
یادم نمی رود که نصیحت لقمان به پسرش را گفتی که ما را اندرز داده باشی در لفافه که گفت : پسر دلبندم! به درستی که دنیا دریای ژرفی است که مردمانی بسیار در آن غرق گشته اند و باید کشتی تو در آن دریا ، پرهیزگاری خدا باشد و کشتی ای آکنده از ایمان و بادبانش توکل و ناخدایش خرد ، رهنمایش دانش و لنگرش صبر و شکیبایی باشد . و خودت شدی کشتی نجات که هر که با تو باشد نجات می یابد !
در کشتی نجات تو نشسته ام تا قدری از طین نورانی ات با گل ظلمانی ام بیامیزد ، در فردوس برینت بیتوته کنم و در بهشت شکوهت بنشینم تا از خباثت عصیان بری شوم ، می دانم که حکم “کن فیکون ” برایم خوانده ای که این گونه متلاطمم کرده ای و من از خدایت خواسته ام ، مرا نایی بدهد از نسل نیستانت برای از تو نواختن و ساعت به ساعت بر ارادتم بیفزاید و ثانیه به ثانیه ، درخت اراده ام را برگ و بر دهد تا هستی ام را برایت فدا کنم ….
الهی ! قدمم را در راه حسین (ع) مدد فرما و مرا از آنانی قرار ده که سر پنجه هایشان در تعهد و وفای با منتقم حسین (ع) محکم و استوار است و خونم را قرین خون او ساز و دستمایه برکت او قرار ده .
فاطمه ارجمندی(پایه اول)
من فقط کلون باب تو را می کوبم یا حسین!!!
نوشته شده توسطرحیمی 23ام دی, 1391ای حسین!!
من به شوق آن به حضورت می آیم که مرا در من بمیرانی ، یک بار دیگر حجابهای میان من و خودت را از میان برداری که قسم به ساحت صبح و شوکت شب که زندگی با تو و همراه تو ، همه شبهایش لیله الرغائب است برایم .
و تو … دستم اگر خالی است از غله تقوا ، تو برایم پرکردی ؛ تنم اگر عریان است از قبای ایمان، تو برایم پوشاندی ؛ برهنه پایم اگر از نعلین ثبات ، تو بر پایم پوشاندی ، بی نوایم اگر از نان و نوای عنایت تو، نان و نوایم دادی ؛ اکنون محق بدار مرا ، اگر فقط کلون باب تو را می کوبم و بس .
سر شادم و دلخوش که در این افتضاح“ کُلُ حِزبٍ بِمالَدَیهِم فَرحون“……….(سوره مومنون ،آیه 53)، من فقط کلون باب تو را می کوبم و به داشتن و بودن با تو مسرورم ؛ تو که دست راه گم کرده را میگیری و بی آنکه خود بفهمد ، می آوری اش به جاده ای که خود می پسندی…
فاطمه ارجمندی(طلبه پایه اول)
با تو بودن اینگونه است یا حسین!!
نوشته شده توسطرحیمی 20ام دی, 1391ای حسین!!
با تو بودن صبری می خواهد ، به همان فراخی که زینب (س) داشت ؛
دلی دلیر اما نازک می خواهد آنگونه که میان دو پهلوی عباس (ع) بود ؛
ندامتی می خواهد ، آن چنان که بر حر سایه افکند .
برای با تو بودن پیر و جوان ، فرق نمی کند . برای با تو بودن می توان پیر هم بود ، اما پیری چون حبیب و تو حسین ، پیرم کن چونان حبیب به پای محبوب !
با تو بودن ارادت نافع را می خواهد و یقینی به قوت سعید که تیرها را پیش از تن تو برباید !
فاطمه ارجمندی(پایه اول)
چرا توسّل؟؟
نوشته شده توسطرحیمی 19ام دی, 1391داشتم با خود فکر می کردم چرا؟
چرا برای برآورده شدن حاجات خود به ائمه و امامزادگان متوسل می شویم و هیچ وقت حاجت و خواست خود را بدون واسطه از خدا نمی خواهیم.
درنگی کردم و در همه ی زوایای روح خود جستجویی کردم ؛ دیدم نالایق تر از آنم که بخواهم بدون واسطه از خالق و پرودرگارم چیزی را طلب کنم.یادم می آید وقتی معلم بعضی از بچه های شلوغ کار را از کلاس اخراج میکرد،آنها کسی را که معلم قبولش داشت و برایش احترام قائل بود ، واسطه می کردند تا اجازه دهد به کلاس برگردند و معلم هم روی واسطه را هیچ وقت زمین نمی انداخت..
وساطت اهل بیت علیهم السلام !
چه پناهگاهی و چه تکیه گاهی! بر خود می بالم …
گاه گاهی خود را چون برگ ناچیزی می بینم که جسورانه خود را به درخت آل الله چسبانده است و هر از گاه با وزش تندبادی می رود که موجودیت و هستی این برگ ناچیز از دست برود .حتّی اگر این بادها ، شیرازه برگ را از هم نپاشند و او را از درخت جدا نکنند ، آن را گاهی به این سو و گاهی به آن سو به حرکت و لغزش در می آورند.
بر خود می لرزم از روزی که این تکیه گاه را از دست داده باشم…
بر خود می لرزم از روزی که این عشقی که مرا تا به اینجا پرورده است از وجودم رخت بندد…
راستی که سرنوشت من چقدر تلخ خواهد بود اگر این کشتی نجات و چراغ هدایت را را از دست بدهم…آن گاه چگونه خود را از دریای متلاطم معاصی و مصائب نجات دهم و چگونه در ظلمات گناه و گمراهی و تباهی ، راه هدایت خویش را بیابم.
من اگر در وجود خود طراوت ونشاطی برای زندگی می بینم ،نشاطی است که سرچشمه مصفای آن ،این عشق پاک خدایی است.
خدا نکند آن روز بیاید که ما این چشمه پاک را در وجود خویش بدون جوشش عشق ببینیم.
رقیه رحیمی