موضوع: "شهدا"
بانویی که زینبی زیست و حسینی پرگشود
نوشته شده توسطرحیمی 13ام آذر, 1391زنان عاشورایی را هیچ ذلت و قفس تنگی نیست وقتی که با سالار شهیدان و خواهر بزرگوارش زینب کبری(س) ، پیمان خونین بسته اند تا در طریقت حسینی و زینبی گام بردارند.
در این میان برای طلبه شهیده ای که در ماه محرم به دنیا آمد و در همین ماه نیز همنوا با کربلاییان، فرش را به مقصد عرش ترک کرد، این عهد و پیمان ، معنا و مفهوم دیگری دارد.
بهار سال 1339 شمسی مصادف با محرم الحرام سال 1381 قمری بود که خانواده سیاری در پایتخت، صاحب دختری شدند که نام او را فهیمه گذاشتند و زندگی بیست ساله این دختر نشان داد که این نام گذاری به واقع با مسما و زیبنده بوده است.
سرنوشت بعضی ها با بقیه فرق می کند و البته سبک زندگی شان نیز در راستای هدف والایی که می جویند، متفاوت است.
فهیمه خانم از همان دوران کودکی و نوجوانی، با همسالان خود متمایز بود، چه آن که بسیار کنجکاو بود و مرتب برای سؤال های خود، دنبال پاسخ می گشت. در بین همکلاسانش هم از نظر اخلاقی و هم از نظر درسی، شاگردی ممتاز و برجسته به شمار می رفت و با وجود سن کم اش، همیشه همراه با مادر و خواهرش در جلسات قرآن و احکام و اصول عقاید، در حسینیه ای که فاصله زیادی با منزلشان داشت، شرکت می نمود.
از همان ایام نیز بود که تار و پود وجودش با کلام وحی و دستورالعمل زندگی دینی گره خورد.
او روز به روز بزرگتر می شد و به همان نسبت، درخت باورهای و اعتقادات مذهبی اش نیز مستحکم تر و بارورتر.
دوران راهنمایی که به پایان رسید، خانواده عزم کوچ به زنجان را کردند. در این شهر ، فهیمه در مقطع دبیرستان، رشته ریاضی فیزیک را برای تحصیل انتخاب کرد.
سال های پایانی دبیرستان برای او سال های رو به افول دوران ستمشاهی و آغاز دورانی سراسر نور و امید بود.
در آن زمان، مسجد حضرت ولی عصر(عج) زنجان، مکان مقدسی بود که همه انقلابیون به آن چشم امید دوخته و در این مکان، نوای بیداری بر علیه ظلم و ستم را سر می دادند.
در این میان، بزرگانی چون آیات مشکینی و رضوانی، نقش مهمی در بیداری مردم ایفا می کردند. فهیمه از طریق اینان ، با حوزه علمیه آشنا می گردد و این گونه می شود که بعد از اخذ دیپلم در سال 57،
برای تحصیل معارف دینی، پای در شهر خون و قیام می گذارد ومجاور آستان قدسی کریمه اهل بیت(ع) می شود.
مکتب توحید قم (حوزه علمیه خواهران)، در این دوره جدید آشیانه می شود که هم با بهره گیری از درس اساتیدی چون آیت الله شهید قدوسی، نور علم و معرفت را در خود تقویت کند و هم این که به خودسازی و تهذیب همت گمارد تا با آراسته شدن به دو بال علم و اخلاق ، مهیای پرگشودن از این دیار فانی به عالم باقی گردد.
این طلبه شهیده در همین دوران، عجیب با خالق بی همتای خود راز و نیاز می کند. در نوشته های از او که بی شباهت با مناجات نامه های بزرگان معرفت و کمال نیست، این گونه می خوانیم؛
«خدایا! به من شناختی عطا کن که در پرتو این شناخت، از همه وابستگی ها رهیده باشم.»…« خدایا! دردها مختلف و سطح بینش ها متفاوت. کارهایم نه تنها به خاطر خدا نیست، بلکه به خاطر خود نیز نیست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس می خورم»…«خدایا! چقدر پستی و ذلت به همراه. چقدر توشه راه کم و چقدر راه طولانی و بی پایان».
فهیمه خانم البته در میدان عمل نیز سرآمد است و از کوچک ترین فرصتی در راستای انجام عمل صالح بهره می گیرد. این گونه است که در تابستان سال 59 و قبل از حمله دژخیمان صدامیان به این آب و خاک، راهی جهاد سازندگی می شود و دوشادوش خواهران و برادران جهادگر می کوشد هم و غمی از مستضعفین و محرومان جامعه کم کند.
تابستان که به پایان می رسد برای ادامه تحصیل در مکتب توحید به قم بازمی گردد.
در همین آغاز سال تحصیلی آموزش و پرورش شهرستان بانه در استان کردستان از مکتب توحید قم می خواهد که مبلغی برای کار فرهنگی - تربیتی خواهران به این شهر اعزام کند.
ششم آذرماه همین سال، توشه هجرت را برمی بندد و به دیار غرب ایران و منطقه ناامن کردستان رهسپار می شود تا به این طریق، زکات علمی که آموخته را با تعلیم به دیگران، بپردازد.
این طلبه شهیده در جریان درگیری ها منافقان در این منطقه، جهاد فرهنگی و علمی را رسالت خود می داند.
دهم آذرماه از سنندج با مادرش تلفنی تماس می گیرد و به او می گوید: «از بانه تا کربلای حسین علیه السلام، چهار ساعت بیشتر راه نیست. وقتی پیروز شویم، پیاده به سوی کربلا می رویم».
دو روز بعد اما ، گرچه به کربلای زمینیان نمی رسد اما روحش به طواف کعبه سلطان عشق نائل می گردد.
دوازده آذر برابر با 24 محرم الحرام 1401 ق، ماشین حامل فهیمه و دوستش، همراه با دو خواهر دانشجو که آنها نیز برای تبلیغ عازم این سفر بودند، از سنندج به سمت سقز، همراه با یک ستون نظامی حرکت می کنند. ساعت 4 بعدازظهر به دیوان دره می رسند و آنجا را به سمت بانه ترک می کنند.
راه پر است از خطر منافقان حرامی که هیچ حد و مرزی را برای جنایات خود قائل نیستند.
این طلبه شهیده با این اوصاف احساس راحتی می کند و در این راه که در هر لحظه آن بوی خداحافظی و کوچ اجباری به مشام می رسد، با تلاوت قرآن، آرام می گیرد و با نگاه به عکس امام، تسکینی معنوی می یابد.
در این وضعیت، ناگهان رگبار گلوله از هر طرف، ماشین آنها را هدف قرار می دهد; بارانی از خون و گلوله. در این لحظه راننده فریاد می زند: «سرهاتان را پایین بیاورید» و فهیمه آرام سر بر دامن دوستش می گذارد. یکی از خواهران دانشجو از ناحیه دست آسیب می بیند. راننده از ناحیه کتف زخمی می شود ولی با این حال، ماشین را از آن منطقه دور می کند. بعد از چند دقیقه ماشین، جلوی درمانگاه متروکی متوقف می شود. راننده برای پانسمان کتف خود از ماشین پیاده می شود.
دوست فهیمه برای درمان دوستش قصد می کند پیاده شود که خونی بر دامن خود می بیند… و این پایان با شکوه و زیبایِ بانویی است که در راه خدا و نشر معارف دین او ، عاشقانه جان عزیز خویش را فدای معبودِ محبوبش کرده است.
منبع :خبرگزاری حوزه
سفرنامه حج ( و اينجاست بيت الله الحرام )
نوشته شده توسطرحیمی 9ام آبان, 1391اللهم البيت بيتك و الحرم حرمک و العبد عبدک
خدايا، اين خانه، خانة تو است و اين حرم، حرم تو است.
و اين بنده، بنده ذليلي..
که از خود و نفس خويش به سوي تو گريخته است. تو گويي اينجا مرکز آفرينش است، و اين طواف، تمثيل حرکت سبحاني عالم وجود است. يعني که کائنات بر محور وجودمطلق حق ميگردد و حکايت اين انسانهاي شيدايي که سر از پا ناشناخته گرداگرد بيتالله طواف ميکنند، تفسير عيني اين آيت است که «يسبح لله ما فيالسموات والارض» و تو اي انسان، به ياد آر که هماکنون بر کوکبه ارض، گرداگرد خورشيد و در عمق آسمان لايتناهي شناوري. و از دل ذره تا بي نهايت اين آسمان، لايتناهي، همه جا، همه چيز در طواف است، و همه ميچرخند و از يک مدار وضعي به گرد خويش، به مدار بزرگتري بر گرد خورشيدها منتقل ميشوند و تو گويي که اين همه، تمثيل اين معناست، که تو اي انسان بايد از مدار معرفت نفس خويش به مدار معرفت، رب منتقل شوي که فرمود:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه». مجموعه مناسک حج، تمثيلي جامع است از سير روحي انسانهاي متکامل در سير اليالله و اين چنين است که مناسک حج، از طواف آغاز ميشود و به طواف خاتمه مييابد، و به کمال ميرسد. و سر اينکه حجت خدا علي (ع) در کعبه متولد ميشود همينجاست، يعني که کعبه جسم است و روح آن، حجت خدا و انسان کامل است و تو نيز بايد با اتمام مراحل و موقف حج به کمال برسي و مدار رجعت تو به مبدأ و معاد کامل شود. اناللهوانااليهراجعون.
سفرنامه حج ( به سوي کعبه )
نوشته شده توسطرحیمی 8ام آبان, 1391و اکنون لحظه تشرف نزديک است، و وعدهگاه معشوق در پيش. دلهاي مشتاق، آرام و قرار ندارد و تو گويي همچون طايري قدسي، ميخواهد از قفس تنگ سينه پر بکشد، و خود را به بحر معلق آسمان آبي، بسپارد و غرقه در جذبههاي روحاني محبت يار، خود را به حرم دوست برساند.
و ارواح مشتاق، تو گويي تاب هماهنگي و همقدمي با تنهاي سنگين دنيايي را ندارند و پيشاپيش بدنها، خود را به حريم وصل رساندهاند و به حضرت اقدس او تعليق يافتهاند، همچنان که اشعه شمس، به شمس،چرا که فرمودهاند،
پيوند روح مؤمن به ذات اقدس پروردگار محکمتر است و شديدتر، از اتصال شعاع خورشيد به ذات خورشيد، و چه عجب اگر اين طاير قدسي روح، در اشتياق حرم وصل به ترنم درآيد و تلبيه کند، آنچنان که تو گويي به نداي دعوت فطرت خويش پاسخ ميگويد، به همان پيمان نخستين، آن گاه که پرسيد:
«الست بربکم» و پاسخ داديم، «بلي، بلي» لبيک اللهم لبيک.
و اين نواي دلنشين «لبيک، لبيک» ترنم روح مؤمني است، که وعدههاي پروردگار خويش را محقق شده يافته است، و ميشتابد تا خود را به مبدأ و معاد خويش پيوند دهد، و با فناي در معشوق، به جاودانگي برسد.
لبيک اللهم لبيک، لبيک ذالمعارج لبيک لبيک.
برادر شهیدم . . . . .
نوشته شده توسطرحیمی 6ام آبان, 1391صدای پای اشک به روی صورتم را می شنوی …..
جبرانِ بی کسی روزگارِ ما
بادیدگانِ تر که مداوا نمی شود.
هنر مردان خدا
نوشته شده توسطرحیمی 6ام آبان, 1391بسم رب الشهداء والصدیقین
اى اهل ايمان! هنگامى كه [در ميدان نبرد] با گروهى [از مشركان و كافران] برخورد كرديد، ايستادگى نماييد و خدا را بسيار ياد كنيد تا رستگار شويد(1)
درهر جای جهان که نگاه می کنیم ، مردم از جنگ کردن هراس دارند وحتی از اسم آن اذیت می شوند .
جنگ مظهر خشونت وخون ریزی و ویرانی است.
اما در مملکت ما هر گاه اسمی از جنگ می آید، همه افراد جامعه از آن با افتخار یاد می کنند و آن را مایه سر بلندی فردی واجتماعی میدانند.
در هرکجا که مادر،یا پدری فرزندش را از دست می دهد ،فریاد نفرت و انزجارش به آسمان می رود و تا دنیا دنیا است ازعاملان مرگ فرزندش کینه به دل می گیرد و یادش نمی رود.
اما در این سرزمین ، وقتی خبر شهادت پسر را به مادرش می دهند ، مادر می گوید فرزندم را برای اسلام هدیه کرده ام و از امام خجالت می کشم که هدیه ام برای این انقلاب و اسلام اینقدر ناچیز است.
به راستی چه چیزی غیر از ایمان به خدا این مادر و پدر را آرام می کند.
به راستی چه چیزی غیر از شهادت چنین برکتی را به دنبال دارد.
و چه اکسیری مثل شهادت می تواند نهال انقلاب واسلام را اینقدر تنومند کرده و اینچنین بارور کند .
مردان خدا چنان دفاعی از این کشور اسلامی کردند که الآن هم ابر قدرتها نمی توانند نگاهی کج به این آب وخاک بیندازند.
شهدا ، دفاع را به خوبی معناکردند وبه آن تقدس بخشیدند وخود را مظهر این آیه قرار دادند که :
هرگز گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شدند مردهاند، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند(2)
آری، پیر جماران حضرت امام خمینی (ره) در مورد فرزندانش چه زیبا فرمود :
شهادت ارثی است که از اولیای ما به ما می رسد، آنها باید از مردن بترسند که بعد از مرگ، موت را فنا می دانند، ما که بعد از موت را حیات بالاتر از این حیات می دانیم چه باکی داریم..
و خلف صالح روح الله ، حضرت امام خامنه ای (دامت برکاته) چقدر عالمانه وحکیمانه شهادت را تبیین می فرمایند :
فرزندان شهدا بدانند که پدران آنان موجب شدند که اسلام، در چشم شیطانها و طاغوتهای عالم، ابهت پیدا کند.
آری، در دفاع جانانه ای که مردان خدا از این مرز وبوم به عمل آوردند ، نه تنها خود را تا ابد زنده کردند بلکه روحیه ایثاروفداکاری را طوری در سرتاسر عالم احیاکردند که بعداز سی وچند سال که ازآن دفاع مقدس وعزیز میگذرد، الگوی مردمان ستم کشیده ای همچون بحرین ومصر هستند .
به جرأت می توان گفت که شهدای انقلاب وجنگ تحمیلی به فرماندهی امام خمینی (ره) بنیانگذار بیداری اسلامی بودند .
واگر نبود جان فشانی فرزندان روح الله ، معلوم نبود امروز مسلمانان مصر وبحرین و بقیه کشورهای منطقه با کدام الگو خود را از زیر چکمه های استکبار و استعمار خلاص می کردند .
پس باگردنی برافراشته میگوییم سلام بر فریادگران توحید
(1) يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا لَقيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (45 / انفال)
(2) وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ( 169 / آل عمران)
سفرنامه حج ( در میقات )
نوشته شده توسطرحیمی 2ام آبان, 1391 تمثيل حج، تمثيل آفرينش انسان است، و تو، اي انسان، اي آنکه مشتاقانه با لقاء محبوب شتافتهاي.
اينجا، تمثيل مرگ است، که فرمود:
«موتوا قبل ان تموتوا» و اين کفن است که ميپوشي تا پيش از آنکه مرگ ترا دريابد، تو با پاي خويشتن به مقتل عشق بشتابي و به مذبح معشوق. و چه ميگويي؟
…لبيک اللهم لبيک،
اکنون به ميقات آمدهاي، و تمثيل ميقات، تمثيل وعدهگاه قيامت، است که فرمود:
«قل انالاولين و الاخرين لمجموعون الي ميقات يوم معلوم»
و اکنون تو به ميقات آمدهاي و اينجا باب ورود به حرم کبريايي است،
اي آنکه از خود به سوي خدا گريختهاي و به نداي آسماني «ففروا اليالله» لبيگ گفتهاي، ورود به حرم کبريايي، بياحرام جايز نيست.
و تو نخست بايد باطن را از حب ماسوي الله تطهير کني،
و اينگونه لباس عصيان را که شيطان بر تو پوشانده است، از تن برآوري و لباس ورود به حرم عشق بپوشي،
و تمثيل احرام همين است، سفيد است، چرا که کفن است،و دوخت و آرايش ندارد، چرا که لباس تقوياست.
رنگها از رخساره ها پريده است، و… دلها در سينه ميلرزد، و…. صداها در گلوها پيچيده است… چرا که لحظه تشرف نزديک است، و دعوتها به اجابت رسيده و حضرت حق (جل و علا) ترا به حرم خوانده است.
بشتاب، بشتاب، اي از خود گذشته، به سوي خدا بشتاب.
لبيک اللهم لبيک،
لبيک لا شريک لک لبيک،
انالحمد و النعمه لک و الملک
لا شريک لک لبيک.
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
نوشته شده توسطرحیمی 12ام مهر, 1391طوفان واژه ها
برای دانلود فایل صوتی با اجرای شاعر
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
“خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود”
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن …
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن …
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن …
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن …
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس…
سید حمید رضا برقعه ای
نقطه پرواز
نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391
ایزدی با خود گفت : چرا محمد اینطوری شده ، چند روزی است انگار همه حرفهایش وصیت است . با همه خداحافظی می كند ، از همه حلالیت می طلبد و …
ایزدی به چهره آرام محمد خیره بود . محمد یك بار دیگر به ایزدی چشم دوخت و با لحنی كه خواهش هم در آن بود گفت : خلاصه ، از امروز مسئولیت به گردن شماست . این مردم را فراموش نكنید !
ـ چشم ! چشم !چقدر مردم مردم می كنی !
ایزدی لحظه ای ساكت شده بود و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ، پرسید : راستی مسافرتی جایی می روی كه از همه حلالیت می طلبی !
ـ آدم همیشه در سفر است، یك لحظه بعدش را هم خبر ندارد . هر لحظه باید آماده باشد و باید همه را از خود راضی كند .
ـ خب ، بالاخره بر سر محل استقرار تیپ به جایی رسیدی ؟
ـ بله ، بین سه راهی نقده و جاده فرعی آن جای مناسبی است
. هم وسعت دارد ، هم كنار جاده اصلی است . مثل این كه یك ساختمان نیمه خراب دولتی هم دارد كه مال وزارت كشاورزی است . می روم از نزدیك ببینم .
همه به دنبال بروجردی از پایگاه بیرون آمدند . ماشین محمد خراب بود . به همین دلیل ماشین كاوه را برداشتند . كاوه اصرار داشت كه خودش هم همراه محمد برود ، اما بروجردی مخالف بود . سوار كه شد ، زود از داخل درها را قفل كرد.
كاوه از پشت شیشه اعتراض كرد و سعی كرد در را با زور باز كند . بروجردی كمی شیشه را پایین كشید و با محبت گفت :
برادر من! شما لازم است اینجا باشی . پیش این بچه ها.
پاسدار جوانی دوان دوان آمد . كار ضروری با محمد داشت. قرار شد داخل ماشین حرفش را بزند. بروجردی در را باز كرد تا پاسدار جوان سوار شود. كاوه كه وضع را چنین دید، فوری یك ماشین دیگر هم آماده كرد تا ماشین محمد را اسكورت كند. روی ماشین دوشكا كار گذاشته بودند .
دو ماشین با هم به راه افتادند. محمد به درد دلهای جوان پاسدار گوش می داد گه گاه هم او را به صبر در مشكلات دعوت می كرد .
ـ برادر جان ، هنوز تو اول راهی! باید طاقت داشته باشی .
خداوند با صابرین است. نمی دانی، وقتی صبر می كنی و در زمان خودش مشكل حل می شود، چه لذتی می بری. توكل به خدا داشته باش. هرچه خیر در آن است، به تو می رسد .
به سه راهی نقده كه رسیدند ، به راننده اشاره كرد بایستد .
جوان راننده ترمز كرد و كشید كنار جاده. بروجردی به او گفت: داود جان، تو دیگر برگرد .
ـ نه نمی شود. من با شما می آیم. هرجا بروید !
ـ نه داوود جان، تو برو ارومیه پیش جلالی. بگو آن مسئله ای كه دیروز صحبتش را كردیم، پیگیری كند .
داوود با لحن گریه دار گفت: آخر جلالی سفارش كرد در هیچ شرایطی از شما جدا نشوم .
ـ خب، حالا من می گویم برو ارومیه .
حرف مرا گوش نمی كنی !
داوود مانده بود كه چه كند. نگران بود. دلهره بر دلش سنگینی می كرد. در طول مسیر لحظه ای چشم از بروجردی برنداشته بود .
همه جا مواظبش بود. او كه همه جا و در همه سفرها سفارش به خواندن آیه الكرسی می كرد، در این مسیر خودش نخوانده بود. به یاد حرف محمد افتاد. اولین روزهایی كه راننده او شده بود، به داوود سفارش كرده بود :
هرجا كه می روی، حتماً آیه الكرسی را بخوان .
داوود پرسیده بود: خب، این بچه هایی كه همیشه می خوانند،ولی باز هم شهید می شوند چی ؟
بروجردی گفته بود: آن روز حتماً یادشان رفته …
داوود آهی كشید و امروز خود فراموش كرده بود . در طول مسیر چند بار اراده كرده بود ، به محمد تذكر بدهد كه آیه الكرسی را بخواند اما خجالت كشیده بود. چند لحظه دو دل ایستاد و محمد را نگاه كرد . اما نگاه محمد با نفوذتر بود و داوود سرش را پایین انداخت و برگشت. نمی خواست محمد فكر كند كه او به حرفش گوش نمی كند.
وقتی داوود به ارومیه رسید، جلالی با دیدن او تعجب كرد .
ـ داوود ! تو اینجا چه می كنی؟ كو محمد ؟ مگر نگفتم تنهایش نگذار !
داوود با صدای لرزانش گفت: اصرار كرد بیایم پیش شما . گفت مسئله ای كه دیروز صحبتش را كردیم ، حتماً پیگیری كنید .
داوود این را گفت و رفت طرف تلفن. جلالی پرسید : می خواهی به كسی زنگ بزنی ؟
ـ نگرانم . می خواهم زنگ بزنم مهاباد . از حال محمد بپرسم .
ـ چرا مگر اتفاقی افتاد ؟
ـ آخر امروز تا سه راهی نقده مواظبش بودم . محمد برخلاف همیشه كه آیه الكرسی می خواند امروز فراموش كرد. آنقدر سرش به حرفها ودرد دلهای آن پاسدار گرم بود كه فراموش كرد .
در سه راهی نقده ، وقتی بروجردی داوود را پیاده كرد، خودش نشست پشت ماشین و حركت كرد . سه نفر دیگر عقب نشسته بودند. جاده خاكی بود و پر دست انداز و محمد آهسته می راند. بیشتر منطقه را نگاه می كرد . به نزدیكی های پادگان شهید شاه آبادی كه رسید . دست اندازها بیشتر شد . محمد باز هم سرعت را كمتر كرد كمی جلوتر به آبگیر كوچكی رسیدند. ماشین اول گذشت. بروجردی هم پشت سر آن وارد آبگیر شد ولی در همان لحظه انفجاری عظیم ماشین را به هوا برد و تكه پایه های آن در گوشه و كنار افتاد . مین ضد تانك بود . از جمع پنج نفری كه داخل ماشین محمد بودند ، تنها او به شدت مجروح شد . بچه ها پایین پریدند و خواستند كاری بكنند اما
محمد …
خبر مثل برق و باد در كردستان پیچید . جلالی ، سرهنگ آبشناسان ، ایزدی ، استاندار و فرماندهان سپاه و ارتش ، به بیمارستان ارومیه آمدند . عده زیادی خون دادند . تا اگر محمد به خون نیازداشت ، آماده باشد . در میان هیاهو و نگرانی مردم هلیكوپتر بر زمین نشست . همه هجوم بردند. در این چند ساعت انتظار ، حرفها و سخنان و حركات عجیب این چند روزه محمد را به خاطر آورده بودند . در این چند روز ، از همه حلالیت خواسته بود. همه را سفارش كرده بود كه با مردم مدارا كنند. در كردستان بمانند و … ایزدی صبح را به یاد آورد . صورت او را بوسید و حلالیت طلبیده بود. بعد هم سفارش تیپ ویژه شهدا ، بچه ها و كردستان را كرده بود. ایزدی به گریه افتاد. این حرف محمد هنوز در گوشش بود .
ـ حاجی جان ، نمی خواهم به خاطر من كارها را ول كنید بیایید دنبال جنازه من ، بروید …
برانكارد را از هلیكوپتر بر زمین گذاشتند. جلالی و ایزدی دو طرف آن ایستاده بودند ولی هیچ كدام جرأت نداشتند پارچه را از روی صورت محمد پس بزنند. در همین لحظه كسی كنار جنازه محمد نشست و پارچه را پس زد. جلالی به چهره بروجردی نگاه كرد. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت . انگار در آن حالت هم داشت سفارش می كرد:
كردستان را تنها نگذار !
با دیدن خون تازه كه موهای بلند محمد را خیس كرده بود ، همه روی زمین نشستند . صدای گریه و زاری بلند شد .
همه در این فكر بودند كه چه كنند . باید با فرمانده شان می رفتند . ولی او كه از قبل سفارش كرده بود كردستان را تنها نگذارند . نه می توانستند پیكر خونینش را تنها بگذارند و نه این كه حرفش را عمل نكنند .
محمد تنهای تنها به آسمانها رفته بود .
تکه ای از آسمان / حسین فتاحی
واقعه ای که قلب هر انسانی را به درد می آورد + عکس
نوشته شده توسطرحیمی 9ام مهر, 1391بِأَي ذَنْبٍ قُتِلَتْ
مرور روزهای موشک باران شهر بروجرد در دوران جنگ تحمیلی صفحه ای دردآور را در خود جای داده است، صفحه ای که روایتی تلخ از کودکان دانش آموزی است که بی گناه جان سپردند.
روزهای جنگ تحمیلی در لرستان پر از روزهایی است که مادران لرستانی در مقابل موشک باران دشمن چه عاشقانه کودکانشان را در آغوش گرفتند و علی اکبر و علی اصغر دادند و هر لحظه منتظر ترکش های آژیر قرمز در جای جای شهر های این استان بودند.
آری چنین است که رهبر معظم انقلاب رزم لرستانیها در دوران دفاع مقدس را بیش از آنکه شنیدنی باشد دیدنی توصیف می کند.
با وجود این همه رشادت و پایمردی به واقع از مقاومت و رزم این مردان و زنان دلاور آنقدر کم نوشته اند که برای یافتن نشانی از این همه مقاومت شاید جستجوهای پی در پی هم نتیجه بخش نباشد.
این در حالیست که تاریخ مقاومت این استان پر از صحنه هایی چون بمباران دبستان شهید فیاض بخش و مدرسه راهنمایی امام حسن مجتبی بروجرد، مرکز انتقال نفت تنگ فنی، موشک باران محلات سطح شهر خرم آباد، ویرانی شهرستان پلدختر و …است.
انفجار دبستان و پروانه هایی که در آتش سوختند صحنه ای است که بمبارانی که دبستان شهید فیاض بخش را با خاک یکسان کرد تا ۶۵ دانش آموز شهید این مدرسه و مدرسه راهنمایی امام حسن مجتبی شهر بروجرد در گمنامی میان صفحات تاریخ به فراموشی سپرده شوند.
و امروز دنیا از عکسی دلش می گیرد که در آن بدنهای بی روح ۶۵ کودک دبستانی در سالن ورزشی طالقانی در صفی طویل دراز شده اند و بر روی سینه هر یک برگ کاغذی که نشان دهنده نام و نشان شهیدان خردسال است خودنمایی می کند.
پس از جستجوی اسناد مرتبط با موشک باران و بمبارانهای دوران جنگ تحمیلی در لرستان که به واقع از رزم این ملت کم نوشته شده است به کتابی چندین صفحه ای از خاطرات “۴۲ روز نبرد با استکبار” دست پیدا می کنم که شاید تنها گوشه ای از آنچه در آن روزها بر مردم لرستان گذشته در آن آورده شده است.
در این کتاب با ادبیاتی اندوه بار راجع به روز این واقعه اینگونه نگاشته شده است:
“هوای سردی از صبح امروز شروع شده بود و در خیابانها و کوچه های شهر می چرخید و بی شرمی خود را به همه معرفی می کرد…
کسبه های محل با محاسن نیمه سپید در حالیکه پالتوها را به خود پیچیده بودند با لهجه شرین بروجردی با هم صحبت می کردند و برای اقامه نماز راهی مسجد می شدند که ناگهان دقایقی مانده به ساعت یک بعد از ظهر دو انفجار مهیب و پیوسته سراسر شهر را به لرزه درآورد.
آری دو فروند موشک دو نقطه شهر بروجرد را به تلی از خاکستر و آتش مبدل ساخته بود…یکی ازنقاط مورد اصابت موشک یک دبستان بود، داخل محوطه از دور ناله کودکانه و محصلین به گوش می رسید. یک گودال نسبتا بزرگ در کنار محوطه دبستان شهید فیاض بخش به طور وحشتناکی ایجاد شده بود.
پدران و مادران سراسیمه به طرف مدرسه می دویدند و سرگردان به هر طرف می چرخیدند.کودکان خردسال مثل پروانه های زیبایی در اطراف سالن بسته کلاسها به یکدیگر می زدند و در آتش خشم دشمن می سوختند.
جمعی از دانش آموزان مثله شده در کنار گودال انفجار جان داده بودند و برخی دیگر در زیر آورها در حال جان دادن بودند…
عملیات امداد و نجات به پایان رسید، شمار بدنهای بی روح کودکان دبستانی به ۶۵ نفر رسید؛ به سالن ورزشی طالقانی رفتم، همه شهدای دانش آموز را در صفی طویل دراز کرده بودند، روحم گرفت…
بر روی سینه هر یک برگ کاغذی بود که نشان دهنده نام و نشان شهید خردسال بود و گویا هدیه تمام هستی و آدمیان برای این کودکان بی دفاع تنها همین پاره کاغذی بود که سند شهادتشان محسوب می شد…
خبرگزاری مهر